جمعه 4 ارديبهشت 1394 ساعت 15:30 |
بازدید : 8075 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
(نظرات )
چرا از مرگ مي ترسيد چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
مپنداريد بوم نا اميدي باز به بام خاطر من مي کند پرواز
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است... بهشت جاودان آن جاست جهان آنجا و جان آنجاست... نه فريادي نه آهنگي نه آوايي نه ديروزي نه امروزي نه فردايي جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بي فرجام خوش آن خوابي که بيداري نمي بيند سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران که آزادگي نام و نشاني نيست در اين دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ،زور در بازوست جهان را دست اين نامردم صدرنگ بسپاريد
که کام از يکديگر گيرند و خون يکديگر ريزند همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آريد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد چرا از مرگ مي ترسيد!
غمِ اين نابساماني همه توش و توانت را ز تن برده است!
تو با خون و عرق، اين جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادي.
تو با دست تهي با آن همه توفان بنيان کن در افتادي.
تو را کوچيدن از اين خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگِ اين چمن پيوندِ پنهان است.
تو را اين ابرِ ظلمت گسترِ بي رحمِ بي باران،
تو را اين خشک سالي هاي پي در پي،
تو را از نيمه ره بر گشتن ياران،
تو را تزوير غمخواران،
ز پا افکند
تو را هنگامهء شوم شغالان،
بانگ بي تعطيل زاغان،
در ستوه آورد.
تو با پيشانيِ پاکِ نجيبِ خويش،
که از آن سويِ گندم زار،
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشيد است؛
تو با آن گونه هاي سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرهء افروخته از آتش غيرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشيد است،
تو با چشمانِ غم باري،
ـ که روزي چشمه جوشان شادي بود و، ـ
اينک حسرت و افسوس، بر آن
سايه افکنده ست خواهي رفت.
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!
من اينجا ريشه در خاکم.
من اينجا عاشقِ اين خاکِ اگر آلوده يا پاکم.
من اينجا تا نفس باقي ست مي مانم.
من از اينجا چه مي خواهم، نمي دانم!
اميدِ روشنايي گر چه در اين تيره گي ها نيست،
من اينجا باز در اين دشتِ خشکِ تشنه مي رانم.
من اينجا روزي آخر از دل اين خاک، با دستِ تهي
گل بر مي افشانم.
من اينجا روزي آخر از ستيغ کوه، چون خورشيد.
سرود فتح مي خوانم،
و مي دانم
تو روزي باز خواهي گشت!
-------------------------------------------------
آه باز اين دل سرگشته من ياد آن قصه شيرين افتاد بيستون بود و تمناي دو دوست آزمون بود و تماشاي دو عشق در زماني که چو کبک خنده مي زد شيرين تيشه مي زد فرهاد کار شيرين به جهان شور برانگيختن است عشق در جان کسي ريختن است کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست رمز شيريني اين قصه کجاست که نه تنها شيرين بي نهايت زيباست آن که آموخت به ما درس محبت مي خواست جان چراغان کني از عشق کسي به اميدش ببري رنج بسي تب و تابي بودت هر نفسي به وصالي برسي يا نرسي سينه بي عشق مباد